نوشتنی ها...

از پنجره روزگار به درخت عمر که مینگرم / خوش تر از یاد خداوند ثمری نیست

نوشتنی ها...

از پنجره روزگار به درخت عمر که مینگرم / خوش تر از یاد خداوند ثمری نیست

داستانک... در... قضاوتی با سرعت نور

 به نام خدا

چند سال پیش در اتوبوس مدرسه ، کنارم نشسته بود اما مثل قبل باهام حرف نمیزد. دیگه از خنده های دونفریمون خبری نبود. کلاسامون با هم فرق داشت و از هم جدا شده بودیم ، مادو دوست جون جونی بودیم... با خودم گفتم این چند وقته خیلی توی خودشه، چقدر غد شده ، واقعا براش متاسفم چه دوستی از صدتا دشمن بدتره وووو.... پس منم بهش محل نمیزارم تا اون پیش قدم بشه!! یه هفته.... دو هفته.... سه هفته....گذشت.... اتوبوس مدرسه و باز هم کنار هم و باز هم سکوت .... گرمای دستی رو روی دستم حس کردم ....نگاهش کردم ... چقد چشاش گود رفته.... این همون دوست چند ساله ی منه؟... چرا انقد به هم ریخته شده؟....انگار چند سال ندیدمش!! این چند وقت به خاطر درس و فکرو خیالاتی که واسه خودم راجع بهش ساختم.... فاصله ی بینمون به کیلومتر ها رسیده....اما چی شده این دوست غد من، این بی معرفت حالا انقدر مهربون شده، ازش بعیده.........همون اتفاقی که انتظارش رو میکشیدم داره میفته، اومده منت کشی!........ توی چشام نگاه کرد و با مهربونی گفت : این چند وقت خیلی سختی کشیدم عمل قلب بابام... عمل کمر مامانم و یه عالمه کار خونه روی دوش من .... خیلی سختی کشیدم منو ببخش که اینقدر تو خودم بودم......هرروز با خستگی و دلهره از خواب بیدار میشدم و خیلی دیر می خوابیدم ..... الان اوضاع داره به حالت اولش بر میگرده.... دعا کن زودتر حال مامان و بابام خوب بشه....

همونجا خشکم زد تمام بدنم داغ کرد از خجالت داشتم آب میشدم...من اون لحظه حس کردم که چقدر دوست بد و خودخواهی هستم توی این مدت حتی یک کلمه هم حال دوستم رو جویا نشدم و صفاتی که به خودم بیشتر میومد به اون نسبت داده بودم و حتی به چندتا از دوستای دیگم تخیلات خودم رو گفتم ... شرمنده ترین بودم از خیال های اشتباهم ... حرف هایی که نباید میگفتم و فکرهایی که نباید میکردم...قضاوت من مایه ی شرمندگی خودم شد و فقط بهش گفتم : منو ببخشه .............. دوست من بزرگوار بود و تمام بدی های منو درپوشی گذاشت و به باد فراموشی سپرد....درس بخشش رو به من یاد داد....از اون به بعد محبت به دیگران رو سرلوحه کارام قرار دادم تا هیچ وقت غرور نتونه توی دلم جاگیر بشه....کاش از این به بعد هم همینطور باشه.....آمین

این داستان واقعی بود...........


دوستای خوبم اگه دوست داشتید در قسمت نظرات اگر خاطره ای از این قضاوت های با سرعت نوری داشتید برام بنویسید و حالتی که پیدا کردید....ممنونم...

 

حرف آخر این پست حدیثی از مولامون امام علی - علیه السلام در غررالحکم که می فرمایند: "مبادا گمان بد کنی که گمان بد عبادت را فاسد و بار گناه را سنگین می کند."


 ادامه دارد....

در پست بعد خواهید خواند : قضاوت با سرعت نور و اسلام؟!؟

نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا سادات چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:18 ب.ظ http://havadar-2013.blogfa.com

مرسی
عزیزم شما که زدی نظرات وبم رو ترکوندی!
رفتم دیدم 38 تا نظر اومده!!!
واقعا دم بچه های سایت گرم!!!
ادامه بده منم نظر بارونت میکنم!

زینب سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:33 ب.ظ

سلام به زهرای گلم
آی گفتی واقعا که از این نمونه ها و داستان ها خیلی زیادن تو زندگیمون شاید منم گاهی یه فکرای بدی کردم درباره تو
ولی بعد فهمیدم و هزار بار خودمو نفرین کردم که این چه فکری بود حالا ازت معذرت می خوام منو می بخشی زهرا جونم
خیلی دوست دارم
نوشته هات عالی بود مثل همیشه

ای جـــــــــــــــــــــــون زینب خودم
خب اکشال نداره می بخشمت
البته تو انقد خوبی منو اسیر خودت کردی هر وقت خواستم راجع بهت فکر نامربوط بکنم خوبیای بی دریغت میاد جلو چشم نمیزاره و این به خاطر اینه که تو خیلی خوبی
افتخار میکنم که چنین دوست نازنینی دارم ...زینبی از ته دل دوست دارم
ممنون بهم سرزدی اگه دوست داشتی مطلبی بزاری تو وب بهم ارسال کن

sarajoon سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ

زهرا جون وبت خیلی خوبه هر وقت میام بهم گوشزد میکنه که بیشتر مواظب رفتارم باشم ، برای منم این قضیه پیش اومده بخاطر یه اتفاق بد چند وقت از دوستام خبر نداشتم بعد دوماه که جواب تلفناشون دادم همه بهم طعنه میزدن بجای اینکه بپرسن چرا ازت خبری نبود با حرفاشون بیشتر اذیتم کردن ولی اشکال نداره شاید منم یه روز یه همچین رفتاری با کسی داشتم که حالا برام پیش اومده

الهی.......
منم به نوعی مثل دوستات بودم بد کردم ....
از اینکه حست رو برام گفتی ممنونم ...
من میگم وقتی من بدم میاد پشت سرم فکرای بد بشه ناراحت میشم چرا خودم هم فکر بد میکنم..........
امیدوارم سال جدید سال تحولای اینچنینی هم باشه که من خودم رو بهتر از دیگران و بزرگتر از دیگران و پاک تر از دیگران ووو... نبینم که همین خودبینی ها باعث میشه این اتفاقا بیفته........... امیدوارم
سارای عزیزم ممنون از نظرت

نازی چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ http://www.dokhtaranemahtab.blogfa.com

نمی دونم شاید واسه ی منم پیش اومده باشه ولی الان یادم نیست!
فقط تنها چیزی که یادمه اینه که یکی از دوستام توی دوران راهنمایی اون یکی کلاس بود وماهمش فکرمی کردیم که میخواد ازما جلو بزنه وخیلی به خودش مینازه ولی وقتی سال بعدش باهاش همکلاس شدم فهمیدم که واقعا" چه شخصیت زیبایی داره وهمه ی اون بلندپروازی هاش به خاطر نگاه قشنگش به زندگی وامید به آینده بوده.

کتی یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ب.ظ http://kati-2001.blogfa.com

عالی بود اگه خواستی منو لینک کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد